عطرِ حــرمِ یــار

نابود کردی سقف خونه م رو خدا سقف آرزوهات رو نابود کنه ...

عطرِ حــرمِ یــار

نابود کردی سقف خونه م رو خدا سقف آرزوهات رو نابود کنه ...

عطرِ حــرمِ  یــار

این باران هایے که می بارد و نمی بارد ،
همه را شاعر کرده است
باریدنش یک جور ، نباریدنش جور دیگر
حجم نداشتن هایت را به رخ ما می کشد
این جایے که بےتو ،
نه زمینش زمین است ، نه آسمانش آسمان.
مےگویم : پدرانمان سیب سرخ کدام جنت اعلایے را گاز زدند
که فرزندانشان از درک ولایت شما رانده شده اند ؟
این جغرافیای غربت را ،
بےشما نخواهیم کجا را باید مُهر کنیم ؟
" به جان عزیزتان ، بودن بی درک شما ،
عینِ ظلم است "

می فرمایی ندبه بخوان ؟
مےخوانم : اشکوا الیک
شکایت دارم برشما ؛
از تنـــهایے خودم ،
از تنـــهایے شما....

نویسندگان
پیوندها

روایت روز نهــــــم؛

روایت  برداری و وفـــا ... روایت  ساقیِ دشت کربلا

سقـــا ؛  چشم همه به دستانِ  پرسخاوت  توست

سقــا ؛  امیـــــدِ اهلِ حرم  شمائیــــد

سقـــا ؛ آرام  تر گام بردار که بعد از تو حســـین ات ، تنهای ِ تنها میشود

 

 

چقـــــــدر ســـاقی بودن به شما می آید آقــــا

و هنوز که  هنوز است آب از رویِ شما شرمنده است

و هنوز که هنوز است علقمه  مزارت  را طواف  میکند ...

نگاهم به دســــــتان ِ دستگیرت  خیــره  مانده است

میشود دست ِ مرا هم بگیری آقای فضل و معرفــــــــت ؟

میشود دستِ مرا بگیری و تا خیمـــــــه اربابمان حسین (ع) راهی ام کنی ؟

میشود اجازه نامه ام را امضا کنی ؟؟

به من ادب ِ حضـــور بیاموزی ؟؟

شما که کارتان دستگیری است... مرامتان  مهربانی و معرفت است ...

دریاب دلی را که بی قراری میکند و تشنه ی نگـــاه ِ کربلاست...

در یاب دلِ شکسته ای را که التیـــام زخـــم هایش نگاهِ شیرین شماست ...

دریاب مرا سقــــا

 

 

۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۰
سیـده بانــو

روایت شبِ هشتم ؛

تمــــام دارو نـــدار اربـــاب

روایت  شاهــــزاده علی اکــــبر

تا به حال داغِ جــــوان دیده ای؟

هر کسی که داغِ جوان میبیند یاریش میکنند

دلداریش میدهند

ارباب صدای شکستن قلــــبـت از هلهله هایشان هنوز که هنوز است به گوش میرسد

ارباب سرت سلامت داغِ جوان دیدن سخت است

ارباً ارباً شدن ...........

 

راستی مگر تمامی این روایت ها در یک روز اتفاق نیفتاد ؟

بی علی اصغر شدن ؟ بی علی اکبر شدن ؟ بی عباس شدن ؟

داغِ امانت های برادر؟ داغِ نوگلان خواهر... بی یار شدن ...؟

همه یکی یکی رفتنـــــــد.. حسینِ فاطمه امــــــــــا

راستش ارباب این محرم تازه معنای غریــــبِ مـــادر را فهمــــــیدم

تا زه معنای مظلومیت را فهمیدم...

عاشـــــقی را دیدم

سرم پایین...

بغضم در گلو

حرفی ندارم به جز شرمندگی ......

ای کاش بتوانم برای امام زمانم علی اصغر باشم

مهدیِ فاطـــمه بال و پرم را بگیرد و رسمِ پرواز بیاموزد...

تسلیت آقا جان... سرت سلامت...

کاش شما در زمان ِ قیــــام.. زمانِ  ظهــــورتان اینگونه غریب نباشید.. اینگونه مظلوم ...

 

 

۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۷:۲۵
سیـده بانــو

روایت شبِ هفتم؛

شبِ آب

شبِ بی تــــابی رباب

شب ِ علی اصغـــر...

که دستان کوچکش گره های بزرگی را باز میکند

روایت دستان پدری که بالا رفت و ....

روایت خونی که تمامش را خدا خریداری کرد

خونی که نگذاشت حتی یک قطره اش به زمین بریزد ...



اما پدر روی بازگشتن به خمیه را ...

میگویند این خانواده چقـــــدر حساس اند

راست میگویند...

مثل زیبنب ؛  به خاطر برادر یعد از شهادت فرزندانش حتی از خیمه خود بیرون نیامد

تا  خدای ناکرده برادرش را خجل نبیند...

مثل عباس که از غصه ی نیاوردن آب... آب شد ...

مثل ِ ارباب که رویِ  بردن علی اصغر به خمـــیه را...

راستی رباب کـــاش تو هم از خیمه ات بیرون نمی آمدی



۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
سیـده بانــو

روایت شبِ ششم ؛

و باز هم از تبار حضرت مجتبی... امام کریم...

چه رضایت نامه ای امضا کردی کریم آل طه

چقــــــــدر دلِ پسرت شاد شد از گشوده شدن این نامه

خواستی سهمی داشته باشی باشی در کربلای حســـین ات

آخر این خانواده همگی حسین را جورِ دیگری دوست دارند...


شیر مردت دلاوری کرد

در میدان نبرد، اربابش را خوب یاری کرد

شیر مردت بیقرار بود که نکند اربابش اجازه ندهد راهی میدان شود

برای شهادت در راهِ یار

برای چشیدن حلاوت طعمی شیرین تر از عسل ...

راهی میدان و شد و ....

چقـــدر شبیـــــــه علی اکبرش شده بودی لحظات آخر ...



۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۱
سیـده بانــو

روایت شبِ پنجم اصلا روایتگری خود عشـــــــق است..

عبدالله ابن حســـــــن علیه السلام

شنیدم که چون قـــوی زیبا بمیرد ... فریبنده زاد و فربیا بمیرد...

گروهی بر آنند کاین مرغِ شیـــدا، کجا عاشقی کرد آنجــا بمیرد ...

اربــاب

تو دریای او بودی آغوش واکن .. که میخواهد این قوی زیبا....

 

 

عاشقی کرد طفل 8 ساله ی امام مجتبی

عاشقی کرد و در آغوش اربابش

عاشقانه جان داد

کجا بهتر از آغوش یـــار برای جان دادن ؟؟

کاش جان ِ ناقابل ما هم کمی قابلیت پیدا میکرد ارباب...

کاش کنـــار شش گوشه ات کمی جا برای ما هم پیدا میشد....

 

 

۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۲
سیـده بانــو

روایت شبِ چهارم ؛

بند کفش هایی که به گردن آویخته شد...

اربابی که مهربانی کرد...

و آغوشش را  حتی برای کسی که راه را بر او و فرزندانش بسته بود نیز گشــــود

 

 

همین مهربانی هایت نمک گیرمان کرده است ارباب

همین نگاه ِ شیرین ات به چهره ی گنه کار ما...

گنه کاران هم دل دارند ارباب... عاشق میشوند... مثل ِ من :

که نگاهم کردی و عاشـــقت شدم...

اما ... نه

از کسی شنیدم که میگفت حسین فقط یک عاشق دارد

او هم زیــــنب است...

راست میگویند ارباب

اگر زینب عاشق توست.. اگر عاشقی آن است که زینب نشان داد..

ما فقط لاف ِ عاشقی زده ایم

روایت شبِ چهارم شبِ طفلان خواهرت زینب هم هست...

 

 

خواهری که برای فرزندانش نگریست تا برادرش خجالت زده نشود...

رسم ِ عاشقی را باید از این خانواده یاد گرفت...

 

۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۵
سیـده بانــو

یــــا حبیـــبَ من لا حبیـــب لَه

طبیــــب من لا طبیــــب لَــه

مُجیــــب من لا مُجیـــب لَـــه

یا حسیــــــــــــن ...

محـــرم اومده داره صدات میاد... صدای گریه ی  عزادارت میــــاد

صدای طبل و سنجِ دستــه هات میاد... چقـــدر لباس سیاه به نوکرات میاد

 

 

یــا رَفیــقَ من لا رفیـــقَ له

شَفیـــقَ من لا شفیــقَ لــه

شَفیـــــعَ من لا شَفـیعَ لـه

یا حسیــــــــــــن ...

دوباره عطر و بوی نذری هات میاد ، دوباره بویَ سیــب ِکربلات میاد

میگن زمانی اشکِ نوکرات میاد ، که مادرت میــون روضه هات میاد

صدای مادرت .. دعای مادرت.. میمیرم آخرش بــرای مادرت

قسم به خواهرت.. بگو به دخترت.. دعا کنه یه بار برای نوکرت...

 

 

اربـــاب

بــرام رقــم می خــوره زیـبـاتـرین سـرگـذشـت


اگـه یـه روزی بـگـن تـو روضـه هـات درگـذشـت

 

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۷
سیـده بانــو

روایت شبِ سوم :

السَّــــــلامُ عَلیکَ ایَتُها المَظـــلومَه البَهیِّـــه


 

حتــــی خیــال بی تــو شدن میکشد مرا

کارم به روزگـــــــــار جدایی نمیکـــشد

 

۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۷:۰۲
سیـده بانــو

ا لـســلام ُ علیــک یا ابا عبــدالله علیه السلام

 

آخر نسیـــم پرچـــم تو میکشــد مــرا

این روضه های ماتــم تو میکشد مرا

این روزها به قافله ات فکـر میکــنم

دلشـــوره ی محـــرم تو میکشد مرا

کوفه برای آمدنت در تدارک اسـت

اینگونه خیر مقدم تو میکشــد مــرا

چشم از تو برنداشته یک لحظه دخترت

وان گیـــسوان درهم تو میکشد مرا

دارد نگاه خواهــر تو حرف میزند

یعنی حسیـــن ، ماتم تو میکشد مرا

 

 

پی نوشت:

امــروز، روزِ اول مســتی و مـا خمــار

ای تاک های کرامـت ، انگـورتان کجاست ؟

۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۶
سیـده بانــو

بغضت مےشکند

اشکهایت قبل از آنکہ تصمیمے برایشان گرفتہ باشے جاریند

دستے را روے شانہ ات احساس مےکنے


چہ دست مهربانے

دلت را مےلرزاند این دستها

فکر مےکنے ای کاش همیشہ دلت این گونہ مےلرزید ؛ آرام

 



جلو می روے

چہ جسارتے کرده اے  ... چہ قدر نزدیک شده اے

احساس نمےکنے کسے را در اغوش گرفتہ باشے

احساس مےکنے در آغوشت گرفتہ اند . گــرمِ گــرم !


با خود فکر مےکنے اینجا چہ قدر صاحبخانہ ها مهربانند

****

برگرفته از وبلاگ ❤♡ وعـــ ـــده گــ ـــاه ♡❤   روزی شان کربلا ان شاءالله

 
 

پی نوشت:

ســـنگ صبور شـــده ام برای همـــــــــــ ه

این روزها دلــــم سنگ صبــــوری میخواهد از جنسِ شما

 این بار فقـــط من بگویم و شمــــا...

شمــا همین که نگـــاهـــم کنید ... من صبــوری میکنم اربـــاب

۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۱:۰۲
سیـده بانــو