رویِ دستـــانِ بابا ...
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۵۸ ب.ظ
روایت شبِ هفتم؛
شبِ آب
شبِ بی تــــابی رباب
شب ِ علی اصغـــر...
که دستان کوچکش گره های بزرگی را باز میکند
روایت دستان پدری که بالا رفت و ....
روایت خونی که تمامش را خدا خریداری کرد
خونی که نگذاشت حتی یک قطره اش به زمین بریزد ...
اما پدر روی بازگشتن به خمیه را ...
میگویند این خانواده چقـــــدر حساس اند
راست میگویند...
مثل زیبنب ؛ به خاطر برادر یعد از شهادت فرزندانش حتی از خیمه خود بیرون نیامد
تا خدای ناکرده برادرش را خجل نبیند...
مثل عباس که از غصه ی نیاوردن آب... آب شد ...
مثل ِ ارباب که رویِ بردن علی اصغر به خمـــیه را...
راستی رباب کـــاش تو هم از خیمه ات بیرون نمی آمدی
۹۳/۰۸/۱۰