بسمِ الربِّ الحسیــــن علیه السلام
قصه ی عشــق از آنجا شروع شد که خدا
عشــقِ یک بی کفن انداخت میان دل ما
باید باور کنی دلـــم
باید باور کنی که روایت عشقی دیگر ...
که دوباره نگاهت در نگاه ِ ارباب...
محبت و کرامت این خانواده را باید باور کنی
تو ذوب شده ای در این محبت
شرمنده ای از بی لیاقتی خودت
و خودت را لایق این همه لطف نمیدانی
اما باید باور کنی که روایت عشقی دیگـــر در راه است...
من ... مُحرم... زائر کربلایِ ارباب؟؟
مــن " حُـــرِ " رو سیـــاه توام یابــن فاطـمه
دســتـم بگـــیر و عـاقبتـــم را به خـیر کـن
روایت ِ روزِ ــــــــــــــــ
روایت علی ابن الحسین علیه السلام
آب میدید ... گریه میکرد
کودک شیر خواره میدید.... گـــریه میکرد
در بازارِ قصــــابها... اما...
راستی مولا جــان
آقای خوبم ؛
اینها روایت روز چندم بود ؟؟؟
روایت ماه چندم ؟؟؟ روایت سال چندم ؟؟
اصلا مگر تمامی داشت این اشک ها ؟؟؟
از او پرسیدند مولا سخت ترین لحظه ی این مصیبت چه زمانی بود ؟
بیدرنگ سه مرتبه فرمودند : الشـــام ، الشـــام ، الشـــام
مصیبتهای بازارِ شـــام بماند اما
در همان بازار شام زمان عبور کاروان اسیران ... زمانِ غریبه وخارجی خطاب شدن
کسی دست به دامان علی ابن الحسین علیه السلام شد و میگفت:
اَ نأ سائـــــلُکم
اَ نأ سائِــــلُکم
مولا فرمودند : دست بست ام را نمیبینی؟؟؟
سرهای عزیزانم را به روی نیزه ها .... نمیبینی؟؟؟
عرضـــه داشت آقا من شما خانواده را میشناسم... رهایتان نمیکنم
شما با دستان ِ بسته هم کرامت دارید .. سخاوت دارید...
آقا فرمودند ؛صبر کن قافله ی اسرا که گذشت همین جا زیر پایت را بکن و روزیت را...
آقا جان سرت سلامت
ادب حکم میکند وقتی کسی داغدار است از او چیزی نخواهیم، امــا
من هم مثلِ همان سائل ِ بازار شام...
روزی ام کربلا...
چشمِ امیدم به دستان ِ پر سخاوت شماست ...
روایت عصر روز دهـــــــم
روایت اسیری ... روایت غریبی ... روایت بی پناهی ...
روایت زینـــب سلام الله که حالا به تنهایی حافظ اهلِ حرم شده است...
روایت دختری که بهانه بابایش را میگیرد...
روایت خمیه هایی که آتــــش گرفت...
راستی زینـــب جان به کسی مصیبت دیده است سر سلامتی میگویند
تصلای زخم های دل و جانش میشوند...
در مـــیانِ آن بیـــابان ها اما...
در میـــانِ شعــــله های آتش...
راستی زینب جان ؛
تو که لحظه ای از حسین ات جدا نبوده ای پس چرا پیکر ش را نشناختی؟؟
راستی زینب جان ؛
رقــــیه را چگونه آرام کردی؟؟
دختری را که گم شده است را دیده اید چگونه بیقــــراری میکند ؟
اطرافیانش غریبه یا که آشنا فرقی نمیکند
همــــه نوازشش میکنند، دلداریش میدهند تا مادرش پیدا شود.
دختری که در میان لشکرِ دشمن گم شده باشد اما ...
راستی زینب جان ؛
شنیده ام تمامی اهلِ حرم به شام نرسیده اند
عده ای در سیاهــــیِ شب
در آن بیـــابان ها انگــــــار...
روایت ظهـــر روز دهــــــم
روایت عاشــورا.. روایت غربت و مظلومیت اربــــابمان حسین علیه السلام
روایت جدایی زینب از حسین اش... روایت جدایی عاشق از معشـــوق
روایت مادری که با قامتی خم در گودی قتلگاه پسرش حاضر شد
و نوای بُنَـــــــیَّ هایش هنوز که هنوز است به گوش میرسد...
خــدا نیاورد روزی را که خواهر مـــویِ بردارش را پریشان ببیند
خـــدا نیاورد روزی را که مـــا د ر ی ...
گل های باغ ات یکی یکی پـــرپـــر شدند اربابــــ ...
اما نامتان و حرارت این داغ تا قیامت در دلهای عاشقانت باقی است
و روسیاهی سهم ِ دشمنانت شد...
راستی اربـــــاب
اگر کشتنــــــد چرا آبـــت ندادند ؟
اگر کشــــــــــتند چرا خاکت نکردند ؟؟
کفـــــن بر جســــم ِ صد چاکت نکردند ؟؟؟