طفـــلِ یتیـمی زِ حسیـــن گــم شده ...
روایت عصر روز دهـــــــم
روایت اسیری ... روایت غریبی ... روایت بی پناهی ...
روایت زینـــب سلام الله که حالا به تنهایی حافظ اهلِ حرم شده است...
روایت دختری که بهانه بابایش را میگیرد...
روایت خمیه هایی که آتــــش گرفت...
راستی زینـــب جان به کسی مصیبت دیده است سر سلامتی میگویند
تصلای زخم های دل و جانش میشوند...
در مـــیانِ آن بیـــابان ها اما...
در میـــانِ شعــــله های آتش...
راستی زینب جان ؛
تو که لحظه ای از حسین ات جدا نبوده ای پس چرا پیکر ش را نشناختی؟؟
راستی زینب جان ؛
رقــــیه را چگونه آرام کردی؟؟
دختری را که گم شده است را دیده اید چگونه بیقــــراری میکند ؟
اطرافیانش غریبه یا که آشنا فرقی نمیکند
همــــه نوازشش میکنند، دلداریش میدهند تا مادرش پیدا شود.
دختری که در میان لشکرِ دشمن گم شده باشد اما ...
راستی زینب جان ؛
شنیده ام تمامی اهلِ حرم به شام نرسیده اند
عده ای در سیاهــــیِ شب
در آن بیـــابان ها انگــــــار...