نابود کردی سقف خونه م رو خدا سقف آرزوهات رو نابود کنه ...
این باران هایے که می بارد و نمی بارد ، همه را شاعر کرده است باریدنش یک جور ، نباریدنش جور دیگر حجم نداشتن هایت را به رخ ما می کشد این جایے که بےتو ، نه زمینش زمین است ، نه آسمانش آسمان. مےگویم : پدرانمان سیب سرخ کدام جنت اعلایے را گاز زدند که فرزندانشان از درک ولایت شما رانده شده اند ؟ این جغرافیای غربت را ، بےشما نخواهیم کجا را باید مُهر کنیم ؟ " به جان عزیزتان ، بودن بی درک شما ، عینِ ظلم است "
می فرمایی ندبه بخوان ؟ مےخوانم : اشکوا الیک شکایت دارم برشما ؛ از تنـــهایے خودم ، از تنـــهایے شما....
آقا اجازه! این دو سه خط را خودت
بخوان
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران
آقا اجازه؟ پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان؟
قصدم گلایه نیست، اجازه، نه به خدا
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»
من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان
آقا اجازه سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو آقا اجازه؟ ما که نه در این و نه در آن
«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان؟
آقا اجازه
باشد، صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان
پی نوشت
دلی
غمگین و قلبی زار دارم،وجودی خسته از آزار دارم چه خیبرها که دورم قد کشیدهبیا؛ با ذوالفقارت کار دارم کجایی یابن الحسن (عج)___________