پناهـم باش، به جز روضه ت پنـاهی نیست ...
چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ
لطــف حسیــن مــا را تنــــها نمیــگذارد
گـر خلـــق وا گذارد ، او وا نمیگــذارد
اوکشتی نجــات است، کشــتی شکسته مائیم
مــولا به کام غــرقـــاب، مـــا را نمیگــذارد
مـا و فِسرده حالی...؟ مــولا نمی پســـندد
مسکیــن و دستِ خــالی ؟ مــولا نمیگــذارد
از بــس گــناهــکاریم، مــا مستحق ناریــم
بایــد که سوخت ما را ، زهـــرا نمیگذارد
پی نوشت :
وقتی دلت تنگ میشود چاره ای نیست جز مرورِ خاطرات سفر؛ مُــحرم پُــر است از خاطرات کنارهم بودنِ نوکر و ارباب و دلی که مدام بهانه میگیرد و تنـها با مهربــانی ارباب آرام میشود اینکه بدانی ارباب همیشه هوای نوکرش را دارد و منتظر دعوتنامه اش بمانی ...
اللّهــُمَّ ارزُقنــا زیارَه الحُسِین علیه السلام ...
کــاش یکبــارِ دیـــگر بشود ...
۹۴/۰۸/۰۶