کربـــلا خــونـــمه ...
گفــت برام از کربلا بگـــو
نمیدونم چرا زبونم لال شد...
نگاه آدمهای اطرافم برام سنگین بود..
اسم کربلا رو که می آوردم ...
گذشت ...
تا توی دلــــم براش گفتم :
کربلا خــــونهـــ ی خـــودِ آدمه
وقتی میری میفهمی خونه ات همین جاست
همین جا که سالها ازش دور بودی
تا نرفتی نمیدونی
نمیدونی و فقط وشـــوق رسیـــدن داری ... شـــوق ِ دیـــدن داری
اما وقتی رفتی کربلا و برگشتی
آخ از وقتی که برگشتی
دیگه هرجا بری آروم نمیشی
چون بی خانمان شدی... آواره ی حـــرم اربـــاب شدی ...
دیگه بیــــــــقرار میشی
دیگه هیچی آرومت نمیکنه جز ؛ زیر و کردن عکسای حـــرم... جز هیآت.. جز نوحه ...
آره عزیز دلم
برای همینه که مدام میخوای برگردی و بازم بری سمتِ کربلا
که آروم بشی
که دلـــــت آروم بگیره
که سرپنــــــاه داشته باشی
آدم فقـــط توی خونه ی خودش ، پنــــــاه داره و آرومه
آدم فقـــط زیر سایه ی مهـــربونی اربابشه که آدمه ...
پی نوشت
باز ببین اومدم با یه چشمای خیس ، جزو گریه کنا اسمم و بنویس
بارونه بارون.. چشمای گریـون ؛ این شبــا گریـــه عادتم شـــده ...