بأَیِ ذَنبٍ قُتِِلَت مـــــــادر؟
مرد تنهای قلههای بلند ، مرد سجاده، مرد بیمانند
حال، شرمنده آب میریزد ، روی یاس اش گلاب میریزدای مدینه بیا به سر بزنیم ، ناله از آتش جگر بزنیم
پیش پرهای سرخ پروانه ، تا دم صبح بال و پر بزنیم
لااقل ما به جای مردم شهر ، به عیادت رویم و سر بزنیم
یاد پهلوی مادر گلها ، خم شده دست بر کمر بزنیم
نفسش در شماره افتاده ، سر به بیمار محتضر بزنیم
روضههای نگفته را گوییم ، ضجهها را بلندتر بزنیم
وای بر من بهار را کشتند ، مادری باردار را کشتند
کوهی از غم به شانهها مانده ، غرق خون چشم کربلا مانده
هقهق و گریههای بینفس است ، پشت این بغضها صدا مانده
پای چشمان مادری چندیست ، نقش یک زخم بیحیا مانده
چادری که مدینه روشن کرد ، روی آن جای رد پا مانده
زخم بر روی زخم افتاده ، رد خونی به کوچهها مانده
خسته را، بیپناه را کشتند ، مادری پابه ماه را کشتند
رعشه در دست و پای بانو بود ، لرزهای در صدای بانو بود
دختری چادرش به سر کرده ، که پس از این به جای بانو بود
سرفه فرصت نداد بر مادر ، نوبت لایلای بانو بود
سه کفن روی دستهایش داشت ، یکی از آن برای بانو بود
و لباسی که دوخته اما ، شاهد زخمهای بانو بود
پس از آن یاحسین میگفت و روضهخوان عزای بانو بود
خیس در تن از روضههای خویشتن است ، وای بر من حسین بیکفن است
شب رسیده، زمان باران است ، آتشی در دل نیستان است
شهر خوابند و خانهای بیدار ، خانهای در هجوم طوفان است
کودکانی کنار یک تابوت ، روی سنگی تنی که بیجان است
کودکانی فشرده در بر هم ، چهرههایی که زرد و گریان است
نالهها بین سینهها مانده ، آستینها میان دندان است
چند وقتی است مانده بی شانه ، گیسوانی اگر پریشان است
چشمها وقت گریه میسوزند ، سمت مادر نگاه میدوزند«حمید لطفی»
پی نوشت
همین دیشب بود
میخواستی چه چیز را ببینم ؟
من که ندیده از این غم میمیرم مادر...
نبیند هیچ کس حال مادرش را اینگونه که من دیدم
نبینید روزی را که مادرت چهار دست و پا از شدت درد روی زمین راه برود
نبینید روزی را که مادرت دست به پهلو گرفته و از کنار دیوار میرود...
من که میدانستم حال مادرم به زودی خوب خواهد شد
بغض خفه ام کرد
وقتی به یاد فرزندان زهرا افتادم
حال آنها چگونه بود وقتی میدانستند دیگر مادر خوب نمیشود ؟؟ :(((